من ندانستم از اول که تو بی مهرو وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی " " عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی " " دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم " " باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی " ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی " گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم " " چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی " شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی #سعدی #سعدی_شیرازی
ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید